The 2-Minute Rule for داستان های واقعی
The 2-Minute Rule for داستان های واقعی
Blog Article
خانواده پرون اطلاع چندانی نداشتند از اینکه گفته میشد زمانی در این خانه ۲۰۰ هکتاری، زنی به نام باثشبا تایر و چهار فرزندش زندگی میکردند که سه نفر از آنها در جوانی مردند.
اگر قرار باشد بهدنبال روشی مؤثرتر از سلاحهای مرگبار برای شکست سربازان دشمن در جنگ بگردید، تردیدی نیست که آن وحشت روانی است. این دقیقاً همان روشی است که نیروهای آمریکایی در طول جنگ ویتنام به کار میگرفتند. در فرهنگ مردم ویتنام دفن مناسب متوفی در زادگاهش موجب میشود تا روح او با رضایت به مقصد خود در دنیای پس از مرگ برود. اما اگر چنین نشود به عقیده ویتنامیها روح فرد خود تلاش میکند تا زادگاهش را پیدا کند و بدینترتیب، طولی نمیکشد که به روحی سرگردان تبدیل شود.
بردگان دیگر، از ترس اینکه آقای وودراف (که زنده مانده بود) آنها را بهعنوان شریک جرم بپندارد، کلویی را از درخت آویزان کردند.
راستان نامه
پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند.
ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریدهی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ میکشید. نمیتوانست خودش را کنترل کند.
در سال ۱۹۳۴، گروهبان ارتش لوئیس د. بوردن، گلوی خود را با تیغ برید. کمتر از چهار سال بعد، روی تامپسون، یکی از تفنگداران دریایی، از پشت بام پرید. جسد او در کنار ساختمان مجاور پیدا شد.
دکتر چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.
داستان این کتاب در قرن نوزدهم میلادی و در کشور ایسلند میگذرد و ماجرا از این قرار است که اگنس دو نفر را به قتل رسانده و اکنون به مجازات مرگ محکوم شده است. به دلایلی قرار است که این حکم در مزرعهی پدری او و در حضور خانوادهاش اجرا شود.
به هر حال هراسان بازی خود را رها کردیم و به سمت پله ها دویدیم . اما همچنان حواسمان به آنها بود . ناگهان یکی از آنها به به حالت دو که همراه با جیغهایی کر کننده به سمت ما آمد . من که مواظب کوچکترها بودم آخرین نفر به پله ها رسیدم . وحشت و دلهره ام وصف ناپذیر است آن موجود بی رحم و خشن که بهتر است او را جن نام گذاری کنم درست پایین پای من بود و دستش به پاشنه ی پایم میرسید. حالا که به خوبی میتونستم او را ببینم سیه چرده و پیر و عبوس بود و از دیدن او بشدت ترسیدم و با صدای بلند جیغ کشیدم وبا صدای بلند جیغ کشیدم .
همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته باشم. دنیای ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیشتر از اینها تجربه کرده بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده است که وقتی به خرید رفتهایم ما را به عنوان پدر و دختر دیدهاند.
مردم شهر شایعه میکردند که زونا یک فرزند نامشروع به دنیا آورده است، که شو قبلاً دو بار ازدواج کرده است، و اینکه دومی به طور مرموزی مرده است.
یکی از مزایای فرا رسیدن پاییز و روزهای پایانی ماه اکتبر این است که میل به خواندن داستانهای ترسناک در مردم بیشتر میشود! چه چیزی بهتر و هیجانانگیزتر از این که این داستانهای ترسناک ریشه در واقعیت هم داشته باشند!
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف می زنم و مـادرم یا پدرم چرت می زنند و شب می خوابیم… صبح صبحانهاي میخوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
اما چه معتقد باشید و چه نباشید، این ۱۱ داستان ارواح واقعی بدون شک شما را میترسانند. از داستان واقعی هتل استنلی (که الهامبخش استفن کینگ برای نوشتن رمان «درخشش» بود) تا اشباح بردههایی که در مزرعه میرتلز سرگردان بودند، این داستانهای واقعی ارواح ممکن است شما را وادار کنند که در مورد آنچه فکر میکنید میدانید، تجدید نظر کنید.